سکوت بود و تماشایِ رد پای غزل
دلم گرفت… نوشتم کمی برای غزل
گرفته بوی تنت را تمامِ طول مسیر
از ابتدای غزل تا به انتهای غزل
زبانِ حال دلم را کسی نمی فهمد
به جزء نگاهِ پریشان و آشنای غزل
تمام مردم این شهر، کور کَر بودند
که باز هم نشنیدند، های هایِ غزل
بگو به مطرب مجلس که برندارد ساز
هوای میکده پُر گشته از صدای غزل
زدم به سینه ی دریا دراین سیاهی شب
سپرده ام دل خود را به ناخدای غزل
دوباره می زند انگار دست و پا این دل
برای آنکه بگیرد کمی هوای غزل
غروب گشته و باید دوباره برگردیم
پُر از سکوت و پر از نانوشته های غزل
امیروحیدی
درباره این سایت